به نام خدای مهربون
سلام دوستای خوبم
حالتون خوبه؟..............
نماز روزه هاتون قبول........
من امروز با کلی چیز های قشنگ اومدم پیشتون...
راستی من دیگه اسم (hello kitty) از کنار وبم برداشتم وبم مثل ماه های پیش دوباره شد داستانهای کودکانه...
امروز می خوایم تمام داستانهای کودکانه ای رو که تا به حال نوشتم بذارم.نظرتون چیه؟
و اینم اولین قصه ای که توی وب نوشته بودم ..
دختر سیاه پوش و جادوگر شهر بارلانا
روزی
روزگاری در یک قصر زیبا دختری جوان با موهایی طلایی همراه با پدرش که
حاکمی مهربان بود زندگی می کرد دخترک سال ها پیش مادرش را از دست داده بود
و احساس تنهایی می کرد.
تنها دوستان دخترک گنجشک ها وحیواناتی بودند که در جنگل زندگی می کردند.
روزی از روزها که دخترک مشغول بازی در جنگل بود صدایی شنید و به طرف صدا حرکت کرد
یک دختری سیاه پوش با صورتی ترسناک در برابرش ظاهر شد.
ترسید و خواست که برود اما آن دختر سیاه پوش گفت که از من نترس
من را جادوگر شهر بارلانا به این وضع در آورده اگر کسی جلویش را نگیرد دنیا را نابود می سازد
اگر تو به من کمک کنی با هم او را از بین خواهیم برد و دخترک پذیرفت و باهم به راه افتادند.
در راه خرگوشی را دیدند دیدند که باهراس در حال فرار بود .خرگوش به دختران گفت تا فرار کنند
جادوگر عصبانی است و ممکن است آن ها را نابود کند اما آنان بدون توجه به
این حرف به راه خود ادامه دادند تا به جادوگر رسیدند جادوگر تا آن ها را
دید خواست نابودشان کند
اما دختر سیاه پوس یک مادهی عجیب بر سر جادوگر ریخت.ناگهان در برابر چشمان پسری ظاهر شد
پسرک برای آن ها تعریف کرد که جادو شده و از دختر سیاه پوش برای نجاتش تشکر کرد و دوباره او را به شکل اولش درآورد
از آن روز به بعد شاهزاده دیگر تنها نبود چراکه یک دوست خوب به نام کاترین داشت.
پایان
لالاو شهر عروسکان
روزی روزگاری در یک دهکده سبز دختری به نام لا لا با پدر و مادر فقیرش زندگی میکرد.
پدر
لالا کشاورز بود و هر چه را که در می آورد به حاکم ظالم مالیات پرداخت می
کرد برای همین خانواده ی لالا روز به روز فقیر و فقیر تر میشد از آنجایی
که لالا یک دختر بچه بود وعروسک دوست داشت خیلی ناراحت بود که چرا او هم
مانند دیگر دختر بچه ها حتی یک عروسک هم ندارد. روزی
از روز ها که لالا همراه پدرش برای فروش محصولات کشاورزی به شهر رفته بود
دخترانی را دید که مشغول بازی با عروسک هایشان بودند خیلی دوست داشت
نزدیکشان شود و با آن ها بازی کند اما چون عروسکی نداشت این کار را
نکرد.لالا ارام آرام اشک می ریخت پدرش او را دید و برای اینکه سرش را گرم
کند او را به تمشای یک نمایش عروسکی برد.
در پایان نمایش مسابقه ای برگزار شد این مسابقه قصد انتخاب یک صدای خوب برای عروسک را داشت.
بچه ها یکی یکی می رفتند و مسابقه میدادند تا اینکه نوبت به لالا رسید.
لالا با ترس و لرز جلو رفت و مسابقه داد .مسئول مسابقه که از صدای لالا خوشش آمده بود تصمیم
گرفت او را به عنوان صدا پیشه ی عروسکان انتخاب کند از آن روز به بعد لالا به جای عروسکان صحبت مکرد و دیگر تنها نبود.
پایان
خسته که نشدید؟.!هنوز ادامه داره ها!!
هیلاری و روح کاپیتان مالوک
روزی روزگاری در یک شهر شلوغ و پر جمعیت دختری به نام هیلاری با پدر و
مادر ثروتمندش زندگی می کرد. خانواده ی اندرسون زندگی بسیار خوبی داشتند
و از ثروتشان به مردم فقیر می بخشیدند و خدا را برای نعمت های بسیار زیادی
که در اختیارشان گذاشته بود سپاس می گفتند.روزی از روز ها که پدر و مادر
هیلاری
به سفر رفته بودند در راه با راهزن هایی برخوردند که تمام پول هایشان را ازشان گرفتند.و
وقتیکه به خانه برگشتند هیلاری مثل همیشه منتظر بود تا پدر و مادرش با
دستی پر از وسایل های زیبا بگردن اما اینبار خانوم و آقای اندرسون با
قیافه ای غمگین بازگشتند وقتی ماجرا رو برای هیلاری گفتن هیلاری خیلی غصه
خورد ....
اما یه دفه فکری به خاطرش رسید و به سراغ دوستانش رفت و
ماجرای دزدیده شدن پول هارو با اونا درمیان گذاشت دوستان هیلاری بهش گفتن
که نگران نباش ما به تو کمک میکنیم تا بتونی پول ها رو پس بگیری.و قرار بر
این شد که خانواده ی اندرسون با کالسکه به ظاهر پر پول دوباره از همون
مسیر راهزنا عبور کنند و دوستان هیلاری هم پشت سنگ ها پنهان شن.
فردای
اون روز طبق نقشه خانواده ی اندرسون کالسکه شون رو پر گونی های آرد کردن و
روش رو با پارچه ی بزرگی پوشوندن و به راه افتادن هیلاری و دوستاش هم سریع
حرکت کردن تا پنهان شن.
راهزنا جلوی کالسکه ی خانوم و آقای اندرسون رو گرفتن تا بازم اشیا ی قیمتی توش رو بدوزدن.که یهو یه صدای عجیب از پشت تخته سنگها اومد
آااااااااااای
دزداااااااااااااااااااان بد ججججججججججججججججججنس من روح کاپیتان مالوک
هستم زود هرچه که دزدیدین به صاحبااااااااااااااش برگر دونین...........
دزدای نادون هم که خیلی ترسیده بودن هر چه که دزدیده بودن پس دادن و فرار کردن
هیلاری و دوستانش هم از پشت تخته سنگ ها بیرون اومدند .......
و به این ترتیب خانوادهی اندرسون ثروتشونو به دست آووردن و مال های دزدیده شده ی دیگرو هم به صاحباش برگردوندن.....
وهیلاری و خانوادش برای همیشه به خوبی و خوشی زندگی کردن...این قصه ی رو با آجی نجمه جونم نوشتم....
جونم نوشتم....پایان
و اینم آخریش....
"سه پروانه و ملخ بد جنس"
روزی روزگاری در یک پارک بزرگ سه پروانه ی زیبا با هم زندگی می کردند.پروانه ها هم دیگر را دوست داشتند و با هم مهربان بودند.
دوستی
این سه پروانه زبانزد تمام حشرات پارک بود.در میان آن همه مورچه و زنبور و
کرم خاکی که در پارک زندگی می کردند یک ملخ سبز رنگ هم بود که کارش حیله
گری بود.ملخ شب و روزش را به آزار و اذیت حشرات پارک مشغول بود و از این
کار لذت می برد علاوه بر آن ملخ به دوستی سه پروانه بسیار حسادت می
کرد.تمام حشرات پارک از ملخ متنفر بودند و از او دوری می کردند.روزی از
روز ها ملخ سراغ یکی از پروانه ها که مشغول بازی روی گلها بود رفت و سلام
کرد پروانه خواست از ملخ دور شود که ملخ گفت:خبر مهمی دارم بعد شروع به
دروغ بافی کرد امروز که مشغول گشت و گذار در جنگل بودم شنیدم دوستانت(دو
پروانه ی دیگر)درباره ی تو حرف می زدند.پروانه که صحبت های ملخ توجهش را
جلب کرده بود گفت:خب بگو ...بگو چه می گفتند؟ملخ ادامه داد:می گفتند تو
پروانه ی خود خواهی هستی و باعث ناراحتی آنها می شوی.پروانه ی ساده هم که
حرف ملخ را باور کرده بود ناراحت و غمگین به طرف خانه شان رفت و یک یاداشت
نوشت که من شما را ترک کردم تا با شادی و نشاط به زندگی تان ادامه دهید.
وقتی دو پروانه به خانه برگشتند و یاداداشت او را خواندند بسیار متاسف
شدند یکی از پروانه ها گفت:اصلا برود خوشحال میشویم پروانه ی خودخوه!روز
بعد ملخ به سراغ آن پروانه هم رفت او را نیز گول زد و از خانه راند
.پروانه ی سوم که از همه عاقل تر بود در جنگل مشغول گشت و گذار شد تا
اینکه ملخ را دید که انگار داشت با کسی حرف می زد به سرعت پنهان شد تا
بشنود که ملخ با چه کسی حرف می زند و چه می گوید.ملخ با خود می گفت:جانمی
جان دیگر کسی از سه دوستی آن پروانه حرف نمی زند با کاری که من کردم آن
احمق ها با یک دیگر دشمن شده اند چه برسد به دوست !!پروانه که تمام حرف
های ملخ را شنیده بود به سراغ دوستانش رفت و ماجرا را تعریف کرد و گفت:شما
زود گول خوردید دوستیمان را به حرف آن ملخ بد جنس فروختید!!؟پروانه ها که
متوجه اشتباهشان شده بودند از هم معذرت خواهی کردند و دوباره به خانه شان
باز گشتند و بازه سه دوست و خوب و مهربان شدند که دوستیشان زبانزد همه ی
حشرات بود.
پایان
میگما قالب جدیدم قشنگه؟
من که خیلی دوسشدارم
و حالا می ریم سراغ کارتونی که من خیلی دوسش و اون کارتونی نیست جز فوتبالیست ها
تا آپی دیگر خدانگهدار...
--------------------------------
پی نوشت:دوستای گلم قالــــــب جدیدم رو خودم ساختم.لطفا نظرتون رو درباره اش بگید.برای اینکه کامل عکسا ی قالب رو ببینید تبلیغات بلاگفا ی گوشه ی وب رو ببندید.